نگاهی معمارانه به شعر فروغ فرخزاد
نشانیهای خانه فروغ
نگاهی معمارانه به شعر فروغ فرخزاد
بهروز مرباغی
سخن از پنجره های باز است!
همیشه فکر می کردم، و هنوز هم بر این باورم که «زندگی» به باور و روال فروغ، عالمی دیگر دارد. فروغ یعنی زندگی. فروغ یعنی تمام زیباییهای زندگی. بیهیچ پردهپوشی و بیهیچ ریا و تزویر. زندگی با تمام شیطنتها و شورمندیهایش. با فروغ «سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست/ سخن از روزست و پنجرههای باز / و هوای تازه / و اجاقی که در آن اشیاء بیهوده میسوزند / و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است/ و تولد و تکامل و غرور/ سخن از دستان عاشق ماست».
زندگی به روال فروغ، یعنی زایش، شکفتن و سرفرازی. در این زندگی زمین همیشه بارور است، هر روز از کشتی تازه. در این زندگی سخن از دستان عاشق است. آنهم نه به پچپچه ای در ظلمت بلکه در پهنای روز و پشت پنجرههای باز، در هوای تازه. در این زندگی، «سخن از زندگی نقرهای آوازیست/ که سحرگاهان فواره کوچک میخواند»
در این، و برای چنین زندگیای « من به یک خانه میاندیشم/ با نفسهای پیچکهایش، رخوتناک/ با چراغانش روشن، همچون نینی چشم/ با شبانش متفکر، تنبل، بیتشویش». خانهای که شبش بیتشویش است و خودی و رخوتناک. چراغانش روشن است ولی چشمآزار نیست، مثل نینی چشم است. از « آن خانههای تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها به یکدیگر/ آن بامهای بادبادکهای بازیگوش/ آن کوچههای گیج از عطر اقاقیها». خانهای با احساس کامل تعلق خاطر، با تمام زیباییهای جوانی و شادابی که بر بامش بادبادکهای بازیگوش میرقصند و کوچهاش پراز عطر اقاقی است. در این خانه است که دل عاشق میشکفد و جان جانان شعله میکشد. و «در تمام طول تاریکی/ ماه در مهتابی شعله میکشد».
«خانه»
این، خانه است. خانهای خودی و ساده که هیچ چیز ناآشنا و غریب ندارد. در این خانه، «من به فریادی در کوچه میاندیشم» حتی «به موشی بیآزار که در دیوار / گاهگاهی گذری دارد». این همان خانه است که خاطرههای من و آبا و اجدادیام را دارد. « بوی شبای عید و آشپزخانه و نذریپزون/ شمردن ستارهها، تو رختخواب، رو پشتبون/ ریختن بارون رو آجر فرش حیاط/ بوی لواشک، بوی شوکولات». در این خانه هم لذت تماشای خوردن باران بر آجرها را دارم، هم فرصت شمردن ستارهها را. یادگار روزهایی که «بازار دربوهای سرگردان شناور بود/ در بوی تند قهوه و ماهی/ بازار در زیر قدمها پهن میشد، کش میآمد، با تمام لحظههای راه میآمیخت/ و چرخ میزد، در ته چشم عروسکها/ بازار مادر بود که میرفت با سرعت به سوی حجم رنگی سیال / و باز میآمد».
یادگار روزگاری که بازار در چند دکان و حجره و دالان و سرا خلاصه نمیشد، بازار زیر پای من عاشق پهن میشد و کش میآمد، بازار روح داشت، زنده بود، جاری بود. بازار اصلاً «مادر بود که میرفت» در این بازار و در این حال و اوضاع است که زندگی عمق مییابد و رنگ تعلق میگیرد و مأمنی میشود برای «شادی و آرام و مهر».
زندگی بسیار ساده است. زندگی بهانه نمیخواهد. بهانهاش هر اتفاق سادهای است در زیستنهای من آدمیزاد. حتی « زندگی شاید/ یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد».
تا ستارهها ستایشم کنند!
خانهای که من، فروغ، برای این زندگی میسازم، خانهای است سرشار از زیبایی و زندگی. خانه فروغ مثل خود فروغ است. «روی خاک ایستادهام/ با تنم که مثل ساقه گیاه/ باد و آفتاب و آب را/ میمکد تا زندگی کند/ بارور ز میل/ بارور ز درد/ روی خاک ایستادهام/ تا ستارهها ستایشم کنند/ تا نسیمها نوازشم کنند». این خانه تمام نشانههای زندگی واقعی را دارد. روی خاک ایستادهاست، با تمام وجودش آب و باد و آفتاب را میمکد، نفس میکشد، درد را احساس میکند، سرشار و بارور از میل است و سرکش است و سربلند. رشید و فاخر. چنانی که ستارهها ستایشش میکنند و نسیمها نوازشش. چه فخر و صلابتی برای خانه بالاتر از اینکه ستارهها ستایشش کنند؟
در چنین خانه باشکوهی است که « اکنون دوباره پنجرهها، خود را/ در لذت تماس عطرهای پراکنده باز مییابند/ اکنون درختها، همه در باغ خفته، پوست میاندازند/ و خاک با هزاران منفذ/ ذرات گیج ماه را به درون میکشد». در جای جای این خانه زندگی جاری است. خاک این خانه حتی ذرات ماه را هم به درون میکشد. در این خانه «میتوان با پنجههای خشک/ پرده را یکسو کشید و دید/ در میان کوجه باران تند میبارد/ کودکی با بادبادکهای رنگینش/ ایستاده زیر یک طاقی/ گاری فرسودهای، میدان خالی را با شتابی پرهیاهو ترک میگوید».
خانهای چنین زنده و شاداب، با تمام عالم در گفتگوست. «بر جدار کلبهام که زندگیست/ با خط سیاه عشق/ یادگارها کشیدهاند/ مردمان رهگذر:/ قلب تیرخورده/ شمع واژگون/ نقطههای ساکت پریده رنگ/ بر حروف در هم جنون». این کلبه، زندگی است. دیوارش دیوار حائل نیست، دیوار جدایی نیست، دیواری است برای خط نوشتن مردمان روزگار.
خانه من با پنجرههایش، با تمام عالم و آدم حرف میزند. راز میگوید و نادیدهها میبیند و زندگی میجوید. «پشت این پنجره شب دارد میلرزد/ و زمین دارد باز میماند از چرخش/ پشت این پنجره نامعلوم/ نگران من وتوست» تو میتوانی از پشت این پنجره به ستایش زندگی بنشینی، «تو از میان نارونها، گنجشکهای عاشق را/ به صبح پنجره دعوت میکردی».
و شب که در رویای خویشم و مامن عشق گزیده ام، « . . دوباره در شب خاموش قد می کشند همچو گیاهان/ دیوارهای حائل، دیوارهای مرز/ تا پاسدار مزرعه عشق من شوند».
رفتند آن روزها
خانه من چندی است آن شادابی و سرزندگی را ندارد. انگار زمان گم شدهاست. انگار چیزی ازدست رفته است. «آن روزها رفتند/ آن روزهای برفی خاموش/ کز پشت شیشه، در اتاق گرم،/ هردم به بیرون، خیره میگشتم/ پاکیزه برف من، چو کرکی نرم،/ آرام میبارید». کنون دیگر خانه من تاریک است و زندگی از آن رخت بربستهاست. « روی خطهای کج و معوج سقف/ چشم خود را دیدم/ چون رطیلی سنگین/ خشک میشد در کف، در زردی، در خفقان». در این خانه، زندگی دلگیر است، روح را میآزارد و خاطرههای جوانی و شادابی را بر فرقم میکوبد. « خانه خالی/ خانه دلگیر/ خانه دربسته بر هجوم جوانی/ خانه تاریکی و تصور خورشید/ خانه تنهایی و تفال و تردید/ خانه پرده، کتاب، گنجه، تصاویر». در این خانه، از خورشید فقط تصورش را دارم و تنهایی و تاریکی را. در این خانه غمزده، «سهم من، آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من میگیرد/ سهم من پائین رفتن از یک پله متروک است/ و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن».
بد زمانهای شدهاست. « درخیابانهای سرد شب/ جفتها پیوسته با تردید/ یکدیگر را ترک میگویند/ درخیابانهای سرد شب/ جز خداحافظ خداحافظ، صدایی نیست». همهجا تنها کلامی که میشنوی، خداحافظی است و وداع. دوری است و جدایی. هوا بس ناجوانمردانه سرد است. عشقها مرده اند. دریچه ای به دیار عاشقان نیست. بیابان از مجنون خالی ماندهاست. خاک است و غبار و سنگ و غربت. « عشق/ تنهاست و از پنجره ای کوتاه/ به بیابانهای بی مجنون مینگرد»
باز صدای نیلبکی میآید
«سلام ماهیها. . . .
به من بگویید. . .
صدای نی لبکی را شنیدهاید
که از دیار پریهای ترس و تنهایی
به سوی خوابگاه آجری خوابگاهها،
و لای لای کوکی ساعتها،
و هستههای شیشه ای نور- پیش میآید؟»
چه باک که آن روزها رفتند. بالاتر از این زمانه زمان جاری است. زندگی باز نمیایستد. من هنوز روی خاک ایستادهام. من زمینیام، «هرگز آرزو نکردهام/ یک ستاره در آسمان شوم/ . . . هرگز از زمین جدا نبودهام/ با ستاره آشنا نبودهام». ما ساکنان سرزمین ساده خوشبختی هستیم. سرزمینی ساده. «از دریچهام نگاه میکنم/ جز طنین یک ترانه نیستم/ جاودانه نیستم» دنیای خودم را دارم وخانه خودم را. روزهای خاطره رفتند. ولی رفتهها فقط خاطره نبودند، «دنیای آش رشته و وراجی و شلختگی» هم بود، « دنیای درد قولنج و درد پرخوردن و درد اختگی». این روزهای خفت و حقارت هم با روزهای خاطره رفتند. «دنیای صبح سحرا/ تو توپخونه/ تماشای دار زدن/ نصف شبا/ رو قصه آقا بالا خان زار زدن/ دنیایی که هروخت خداش/ تو کوچههاش پامیذاره/ یه دسته خاله خانباجی از عقب سرش/ یه دسه قدارهکش از جلوش میاد» آن روزها هم رفتند. روزهایی که «همیشه در حواشی میدانها/ این جانیان کوچک را میدیدی/ که ایستادهاند/ و خیره گشتهاند/ به ریزش مداوم فوارههای آب».
من، فروغ، امروز را دوست میدارم. خانهای میسازم که زندگی در آن جاری باشد.
«ای ساکنان سرزمین ساده خوشبختی/ ای همدمان پنجرههای گشوده در باران»
« آیا زمان آن نرسیده است/ که این دریجه باز شود باز باز باز/ که آسمان ببارد» امروز، زیباتر از دیروز است.
***
«این ترانه من است
– دلپذیر دلنشین
پیش از این نبوده بیش از این»
* تمام نقل ها از «تولدی دیگر» است، چاپ یازدهم، ۲۵۳۶ (۱۳۵۶)، انتشارات مروارید
منابع:
جستارهای شهرسازی ، فصلنامه تحلیلی- پژوهشی علوم اجتماعی؛ سال هفتم، شماره ۲۶ و ۲۷، پاییز و زمستان ۱۳۸۷، صفحه ۱۳۴
کلید واژه:
فروغ فرخزاد، خانه، معماری، شعر، ستاره، خیابان، بازار