میخواهم محلهای تازه بسازم
میخواهم محلهای تازه بسازم
گلرخ اسکویی
سالهاست دلم میخواهد محلهای بسازم. محلهای که بشود مثل حیاط خانههای قدیممان. باغچهای و حوض آبی و آمد و شدی خودی و همسایه. محلهای که صبحها همسایهها همدیگر را ببینند و به هم سلام کنند. محلهای که آدمهایش با هم غریبه نباشند. هم در عزا، هم در عروسی همدیگر را دریابند. یار هم باشند و غمخوار یکدیگر.
مینشینم با بزرگان حرفه گپ میزنم و از آرزوهایم میگویم ولی میبینم آنها نیز فقط نوستالژی گذشته را دارند. برای امروز چارهای نمیبینند. یکی از این بزرگان حومهنشینی و خانههای ویلایی را توصیه میکند و از مهر شهر کرج و حومه پاریس به یک منزلت یاد میکند. بزرگ دیگری هروقت در برابر سئوال من که چه باید کرد، فقط انذار میدهد که با این معماری ره به جایی نمیبریم و باید ترمزها را کشید. و من ماندهام و این عشق به ساختن محلهای که آدمها همدیگر را ببینند! بالاخره همین دیدن هم نعمتی است. اگر قرار شود برویم حومهنشینی، کی را ببینیم؟ با که حرف بزنیم؟
من میخواهم محلهای عمودی بسازم. به شکل یک حلقه. آنجا که نگینش باید باشد، چیزی نیست! دروازه است. ساختمانی ده طبقه، پانزده طبقه. اصلا هرچه بلندتر و قطر حلقه بیشتر، بهتر! این دایره را میکنم حیاط مرکزی. تمام پنجرهها را به این حیاط باز میکنم. بهترین باغچه را اینجا درست میکنم. درختهای میوه توش میکارم. سیب، گلابی، توت، شاتوت ..
همین که اینها را تعریف میکنم همکارم نیشخندی میزند که «رویا نباف، مردم نمیگذراند یک سیب یا گلابی روی درخت بماند!» میگویم خوب، که چه؟ میچینند که چه کنند؟ بخورند؟ نوش جانشان! چه اشکالی دارد؟ ولی من اعتقاد دیگری دارم. اگر بیاییم توی محله همه را خبر کنیم که سیبهای محله را، گلابی یا توت محله را، هدیه سرای سالمندان کردهایم یا به خویشان ناآشنایمان در کهریزک خواهیم داد تا با هم دوست شویم، تا بهانهای بیابیم که برویم پیششان، باز هم مردم درختها را لخت میکنند؟ هرگز. آنوقت تصورش را بکن روزهایی را که اهالی محل دارند میوه میچینند. یقین دارم زنان محله لابلای این سیبها و گلابیها دستمال و روسریهای گلدوزیشده خودشان را میگذارند که برسد به دست دوستان ناآشنای ما.
در همین میوه چیدنها که بهترین روزهای بچهها خواهد شد، و بهترین فرصت برای فرماندهان ناکامی که تمامی بدبیاریهای مدیریتی عمرشان را در ساماندهی میوهچینی یک ردیف درخت سیب تلافی کنند، چه وصلتها و چه شیطنتها که پیش نخواهد آمد!تو این محله کوچک باید سعی کنم جداره ساختمان تبدیل به دیوار بلند حاشا نشود. در طبقات میانی باید تراسبندیهایی داشته باشم و به اصطلاح روفگاردنهایی که اهالی چند طبقه همجوار، که مثلا بچه کوچک دارند و نمیتوانند خیلی راحت به حیاط مرکزی بیایند، بنشینند آنجا و کاموا ببافند و گپ بزنند و غیبت کنند حتی! چرا که نه؟ آنهایی هم که خودشان نشستهاند اینجا و بچهشان تو حیاط بازی میکند، خیالشان راحت است که خطری بچه را تهدید نمیکند.
هیچ ماشینی وارد این حیاط نمیشود. ماشینها از جداره بیرونی به پارکینگ زیرزمینی میروند و سرنشینانشان از همانجا با آسانسورها میآیند بالا یا میروند داخل حیاط، بیماشین. الان که محله کمی بزرگ شده داخل حیاط مرکزی یک مهدکودک و کودکستان میسازم. پدر و مادرهایی داریم در این محله که هر دو کارمندند. صبح تا اینها آماده میشوند بروند سرکار، بچهها هم میدوند میروند مهد. (خدا را چه دیدید شاید دبستان را هم همینجا بسازیم! شش کلاسه!) بچهها وقتی میبینند بابا و مامان آمدهاند، میدوند میآیند خانه. این را هم بگویم که این مهد و کودکستان از اول صبح هست تا آخر شب. مثل خانه خود بچهها. میخواهم محلهای بسازم که …
منابع:
روزنامه اعتماد ملی؛ ویژهنامه نوروز ۱۳۸۷؛ صفحه ۱۶۲
کلید واژه:
معماری، محله، انسان، کودک، فرهنگ