قلب تاریخی سمنان – شماره ۶۸
شماره ۶۸، چهارشنبه، ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۳ خورشیدی، رایگان
شرکتِ مهندسیِ اردیبهشت مهرازان، دفتر معماری سمنان
فردای شهر
چگونه میتوان فردای شهر را تصویر کرد؟ اساسا آیا چنین امری مقدور است؟ میتوان روزگار سالهای آتی شهر را، گیرم در یک بازه زمانی ده یا بیستساله، حدس زد؟ میتوان دانست سیما و قواره شهر در سیسالِ آینده چگونه خواهدبود؟ جمعیتش چقدر خواهدبود و امکاناتش چقدر؟
طبیعی است که علم با هویو هوس و آرزو سروکار ندارد. علم بر طالع بینی و غیبگویی استوار نیست. علم برای خود ابزاری دارد و با آن ابزار است که میتواند برخی وقایع یا سرنوشتها را پیشبینی کند. این نوعی پیشبینی علمی و کارشناسی است نه پیشگویی. برای درک چنین سرشت و منزلتی باید علم را تعریف کرد. «علم یعنی شناخت واقعیت، به مددِ تجربه، در ساختاری فلسفی و با تاکید بر کیفیت». پس هدف و وظیفه اولِ علم شناختِ واقعیت است. اما وقتی صحبت از تجربه و مددِ آن به شناخت به میان میآید، بدین معنی است که زمان و تجربههای بدستآمده در طول زمان مقیاس و محک بسیار مهمی در شناخت واقعیت است.
اما، علم، چون بهدنبالِ شناخت است، پس حتما ساختاری فلسفی دارد. علم در شناخت واقعیت بر کمیت تاکید دارد. بر خلافِ هنر که بر کیفیت تاکید میورزد. بدینترتیب، وقتی ما پیرو شناختِ علمی باشیم باید این چهارجزء تعریف علم را بخوبی دریافتهباشیم. در توصیفِ علم یک نکته مهم دیگر هم وجود دارد: شناختِ علمی از درون شروع می شود و به واقعیت بیرونی میرسد. در حالیکه هنر با شناخت برون به کیفیات درون میرسد. خوب، پس تکلیف روشن است:
باید درون و جزییات آن را شناخت تا به برون رسید. در شناخت واقعیت یک شهر باید کلیه مکانیزمهای حرکت درونی شهر را شناسایی کرد. از شناختِ حرکتهای درونی شهر است که میتوان حرکت بیرونی آن را دانست و مسیرش را حدس زد. این همان راهی است که به شناخت آینده شهر میانجامد. در زبان شهرسازی، این کار را تعریف چشمانداز برای شهر مینامند. همانگونه که در هر شناخت علمی باید اجزاء درونی و مناسبات بین آنها و فعلو انفعالات درونی این اجزا را باید شناخت، در شهر هم چنین باید کرد.
نخست باید «وضعیت موجود» را به دقت و با جزییات شناخت. سپس باید سمت حرکت درونی این اجزا شناسایی نمود. به عبارتی دیگر باید دانست شهر با چنین وضعیتی «به کجا میرود». این مرحله از شناخت مرحله بسیار مهم و تعیینکنندهای است. از اینجا بهبعد است که باید بدانیم ما چه میخواهیم؟ ما دوست داریم شهر «به کجا برود». این مرحلهایاست که به تدوین بیانیه چشمانداز میانجامد. طبعا بدون آن دو مرحله پیشین امکان تدوین این چشمانداز و مسیر آینده وجود ندارد. اگر چنین نشود، آنچه که برای آینده خواهیم نوشت، فقط آمال و آرزوهای ما خواهد بود و امیدی برای محققشدنش نیست.
چه غوغایی دارد این شهر!
طبیعت با دو یار دیگر، انسان و معماری، مثلث حیات را تشکیل میدهند. نه بدون طبیعت می توان زندگی کرد و نه بدون انسان میتوان طبیعتی را شناخت. و معماری راس سوم این مثلث، حاصل همنوایی و تعامل بین طبیعت و انسان و هویت جامعه و حیات انسانی است. اما، گاه طبیعت دست بالا را دارد. گاه طبیعت چنان خود را به عرصه حیات دیکته میکند که فقط میتوان گفت غوغا میکند. تصورش را بکنید ماه یا خورشید، در صفحه آسمان، در طول روز و شب چه منظرها و تابلوهایی را عرضه میکنند. از چراغِ شب و گلسینه آسمانبودنِ ماه در روزهای قرصِ ماه تا هلالِ آرزوها بودنش در شب اول و ظرافت بیهمتایش. آسمان، نعمتی است که ما هرگز قدرش را نمیتوانیم بدانیم. در هر محظه و در هر روز رنگ و نقشی یگانه دارد. از آفتابِ تابان و آسمان آبی تا ابرهای سحرانگیز و پر رمز و رازش.
اینجا خیابان حکیم الهی سمنان است. گنبد فیروزه «پیر علمدار»است و آسمان ابری و پر صلابت اوایل ماهِ اردیبهشت. این ابرها، آیا، راز دلِ «پیر» را میگویند؟ آیا آشوبِدرون و غوغای روح او را باز میتابانند؟ چه خبر است در دل این پیر علمدار؟ چه رازی است بین او و آسمان خدا؟ «دلم گرفته همچو ابر/ نه بارد و نه واشود!». چه میشود پیر علمدارِ ما را؟ چه میشود سمنان را با این آسمان سنگین و پر صلابت؟
سمنان شهر غریبی است. تاریخ پر رمزو راز دارد و مردمانی صبور. این آسمان جفت آسمان صافوآبی کویری همین شهر است. آیینه روح و جان شهر. صبور و تودار. گاه سنگین و گرفت، و اغلب صاف و روشن. و این عکس استعاره زیبایی است از سمنان و مردمانش.
زندگی در شهر!
در جهان امروز، یکی از مهمترین موضوعات شهری، حضور مردم در شهر است. این موضوع مهمی است که برنامهریزان و مدیران شهری چه تدبیری برای ساعات فراغت و آزاد مردم دارند. آیا علاقمندند مردم در ساعات آزاد خود در خانهها باشند و روزگار بگذرانند یا می خواهند مردم بیشترین زمان ممکن را در فضاها و عرصههای اجتماعی حضور یابند؟ هریک از این آرزوها یا سیاستها تبعات و نتایج خود را دارند. نقل است وقتی سپاه استقلالطلبان آمریکا وارد شهری شد و در خیابانهای شهر به جولان پرداخت، همه در خانهها بودند و پرده و کرکرهها را کشیدهبودند.
«تاماسپین» که به عنوان مغز متفکر آمریکای جدید شناخته میشود و همراه سردارِ پیروز در شهر قدم میزد، رو به سردار گفت «باید از این پنجره و کرکرههای بسته ترسید. ما اصلا نمیتوانیم بدانیم آن پشت چهخبر است و، احیانا، چه نقشهای برای ما میکشند». همین کلام موجز، با تعابیری مثبت یا منفی، پایه تئوری نیرومندی است که معتقد است مردم شهر باید زندگی باز و بیرونی بیشتری داشتهباشند. در ارتباطات و بدهبستانهای آزاد است که عقدههای فردی تبدیل به بزههای اجتماعی نمیشوند. بعدها، حدود ۲۰۰ سال بعد، «جین جکوبز»، پژوهشگر و نظریهپرداز بزرگ آمریکایی کتابی چاپ کرد به نامِ«پیدایش و مرگ شهرهای آمریکا» که در آن به قاطعیت اعلام می کند «اگر میدان و میدانگاه را از شهر بگیرید، شهر میمیرد». این کتاب از سال انتشارش تا کنون، نزدیک به پنجاه سال است که کتاب درسی و مرجع شهرسازی آمریکا و جهان غرب است.
امروز، مثل همیشه، این پرسش در برابر شهرسازان و برنامهریزان شهری قرار دارد که برای ساعات آزاد و فراغت مردم چه تدبیری اندیشیدهاند. فضاهای شهری چه پیشنهادی برای مردم دارند. پرسشی مهم و حیاتی!
نکته جالب آنکه در تاریخ معماری و شهرسازی ما هم توجه به عرصه عمومی شهر کاملا مشهود است. هرجا صحبت از شهر می شود چهار عنصر شهری تداعی می شود: مسجد، بازار، سازمان حکومتی، و چهارباغ.
یادمان نرود!
هنوز دو ماه نشده که نوروز را از سر گذراندیم. روزهای زیبا و پر از مهر و دوستی. یادمان نرود در این روزها مردم آمدند و خانههای تاریخی ما را دیدند. آمدند و دیدند چه خانههایی داریم. همهشان خوشحال بودند چنین سرمایههایی داریم. به آنها گفتیم در این خانهها بهروی عموم بازخواهدشد. گفتیم غبار فرسودگی را از چهره این خانهها پاک خواهیمکرد. گفتیم اینها شناسنامههای ما هستند و ما به وجودشان افتخار می کنیم. به تمام آنهایی که به دیدن این خاطرهها آمدهبودند گفتیم اینها بدیل ندارند،اینها جوهر و عصاره یگ فرهنگ هستند. گفتیم و همه پذیرفتند که اینها فقط کالبد نیستند، روح دارند، حیات دارند و پر از خاطره و حافظه فردی و جمعی ما هستند. گفتیم اگر از درسهای این بناها یادبگیریم، خانههای امروزِ ما هم باصفا می شوند. گفتیم آنان که اینخانهها را ساختند، عاشق بودند. کارمندِ مامور و معذور نبودند. اگر این خانهها هنوز هم شاداب و با طراوتند،بخاطر آن عشقی است که ملات ساختمانشان شده. ما به دنبال آن جوهر و آن عشق هستیم. هرگز دنبال شکل و حجمشان نیستیم. میگردیم بیابیم چه لطف و نمکی پشتِ این ساختمانها بوده که آنها را ماندگار کرده.
یادمان باشد همه اینها را گفتیم و مردم با روی باز ما را پذیرفتند و به سخنمان اعتماد کردند. آنها منتظرند این شنیدهها را به عمل ببینند. یادمان باشد! هم مردم منتظرند، هم خانهها!
همنشینی، نه جانشینی!
«ما امروز در دورهای تازه به سر میبریم. تا پایان قرن نوزده، مجموعهای از میاقهایی را هر قومیت و ملیتی برای خود داشت که هنر را بر اساس آن میسنجید. همه این ةا فرو ریخت. ارتباطات مرزها را دگرگون کرد. ما به یک معنا، دوران آشوبزدگی را میگذرانیم. برای اینکه تو میتوانی هرلحظه با هرکجای دنیا در ارتباط باشی. اینها روی تو تاثیر می گذارد و نوعی سرگشتگی در ارزیابی اثر هنری و شناخت آن به وجود میآید. ما درباره نادانیهای خودمان،همراه با داناییهامان، میتوانیم حرف بزنیم. به نظر دورانی که ما چیزی را ردکنیم یا چیزی را بپذیریم، گذشتهاست. ما در دنیایی زندگی میکنیم که بهجای جانشینیِاندیشه باید به هم >شینی اندیشهها فکر کنیم. امکان دارد جامعهای از عالیترین تکنولوژی پزشکی بهرهمند باشد ولی عیب ندارد که از طب سوزنی یا گیاهدارویی چیزی بداند.
در دنیای مدرن، عمق تاریخ را با همین الان که من و تو با همدیگر صحبت میکنیم، از یک منظر نگاه می کنند. هیچوقت اینگونه نبودهاست. همیشه انسان از یک دوره رد شده و دوره دیگری را پذیرفتهاست و بعد از پذیرفتن، ۱۰۰ سال ۲۰۰سال گذشته تا اتفاق جدیدی بیفتد. اما امروز کهن ٱرین چیزها در کنار نوترین چیزها یکی شدهاند. «پاز» میگوید هرچیزِ نویی کهنترین چیزها است. به هنر امروز نگاه کن، رفتار انسان غار را میبینی تا رفتار انسان قرن بیست و یکم. در درون این درهم شدگی و آشوب، کسانی سعی میکنند معیارهایی بسازند تا بفهمند ما داریم درباره چه چیزی حرف میزنیم، ولی هنوز میزانهایی برای اندازهگیری وجود ندارد.
(برگرفته از «آدمها و افسانهها؛ گفتگو با بهرام دبیری»، محمدرضا شاهرخینژاد، نشر چشمه؛ چاپ اول، ۱۳۸۷؛ ص۱۱۶)
شادترینها!
در ادبیات شهرسازی، روشهای متفاوتی برای سنجش کشورها و شهرها وجود دارد. یکی از مقولهها، نرخ شادی در کشورها است. در ارزیابی عمومی شادترین کشورهای عالم، از یازده عامل اصلی استفاده میکنند که تعیینکننده کیفیت زندگی در هرکشوری است، از جمله درآمد، آموزش، مسکن، بهداشت، امنیت و رضایت از زندگی. با چنین ارزشگذاریهایی، سالانه، شادترین کشورهای جهان را معرفی میکنند.
مردم سوئیس، برای دومین سالِمتوالی، راضیترین مردم جهان شدهاند. این ارزیابی که توسط سازمان توسعه و همکاریهای اقتصادی منتشر شده، حاکی است ایالات متحده آمریکا برای چهارمین سال پیاپی، نتوانستهاست جزو ده کشور شاد اول دنیا باشد، در حالیکه همسایهاش کانادا چنین موفقیتی را داشتهاست.
یکی از مهمترین شاخصهای «شادی» در کشورها وجود بهداشت و مراقبتهای پزشکی و بهداشتی مطلوب در کشور است. اشتغال نیز شاخص مهمی است. در میان یازده کشور اول دنیا، ده کشور بالاترین نرخ اشتغال را داشتهاند. برعکس، ملتهایی که نرخ رضایت و شادی پایینی دارند، معمولا، با نرخ بیکاری بالایی مواجه هستند. در یونان، که کمرضایتترین کشور اروپایی است، در سال ۲۰۱۳، بیش از ۲۷ درصد نیروی کار بیکار بودند. همینطور در لهستان و مجارستان و پرتغال هم اوضاع خوب نیست. در موضوعِ استغال، فقط درآمد و پول نیست که اهمیت دارد؛ از نظر روانی هم موضوع خیلی مهم است. وقتی کسی بیکار میشود، نه تنها درآمدی ندارد، بلکه ارتباطش با جامعه هم قطع میشود.
در آمریکا نرخ رضایت از زندگی، رو به افول است. در سال ۲۰۱۳، آمریکا در ردیف ۱۷ قرار گرفت، در حالیکه سالِ قبل رتبه ۱۴ را داشت، هرچند که مردم آمریکا از نظر درآمد سرانه و درآمد خانوار از نرخ بسیار بالایی برخوردار است. کشورهایی چون فنلاند، استرالیا، کانادا و ایسلند در میان «شادترین» کشورهای دنیا قرار دارند. به عنوان نمونه، شاخصهای اصلی در ایسلند را مرور میکنیم: نرخ رضایت از زندگی: ۵/۷ (پنجم در دنیا)؛ تندرستی خود اظهاری: ۷۸ درصد (نهم در دنیا)؛ ساعاتِ طولانی کار نیروی کار: ۷/۱۳ درصد (هشتمین در دنیا)؛ درآمد شخصی خالص مالیات دررفته: ۲۲۴۱۵ دلار (هفدهمین در نرخِ پایینیها)؛ امید به زندگی: ۴/۸۲ سال (چهارمین در دنیا).
کودکانِ جهان!
کودک، در هر کجا، نشانِ شادابی و زندگی است. کودک، گاه نمیداند، حتی، در مراسم سوک و حرمان هم میتواند نشانه زندگی باشد. در این عکس نیز چنین است. چند هفته پیش همه خبردار شدیم کشتی مسافری کرهای غرق شد و بیش از ۲۵۰ نفر جان باختند. اصل خبر و حواشی سیاسی و اجتماعیاش به کنار، یادبودها و مراسمی که برای این جانباختگان برگزار شد، هریک داستانی دارد و ظرایفی. در یکی از این مراسم، مردم و بازماندگان قربانیان، در گوشهای از شهر، بر روی چمنهای صاف و یکدست، قایقهای کاغذی به رنگ زرد کاشتند. لابد به تعداد جانباختگان. دخترکی در میان این قایقها دنبال چیزی میگردد. شاید هم قایقی را میبیند که خودش کاشته. شاید هم خود او از داغداران است. شاید. اما همین کودک، با این پوشش و رنگ و آراستگی، در میان خیلِ قایقهای زرد کاغذی، نشانی از عشق است. عشق به زندگی. عشق به آینده و امید. او یادآور فیلمداستانی است به نامِ «زندگی و دیگر هیچ!». آنجا هم سخن از زلزله مهیبی است که تمام آبادی را با خاک یکی کرده، ولی نوجوانی را میبینیم که از خانه مخروبهای بیرون میآید، با لباسی آراسته و کفشهایی تمیز و واکسخورده. او برای خواستگاری دختی از خویشانش میرود که تنها بازمانده خانوادهای بزرگ است. میگوید، «آنان رفتند، مشیت بود؛ ولی زندگی تمام نشدهاست!».