قصه سیرافنامه
گاه شانس درِ خانه آدمی را میزند و این تویی که در را باز کنی یا نه. من آدم خیلی خوششانسی نیستم، ولی غالبا نشده که از بدشانسی بنالم. بگذریم که هرگز دوست ندارم بنالم، بهحق یا بهناحق. قصه سیرافنامه هم ادامه یک خوششانسی برای من است.
من سیراف را خیلی دوست میدارم. آشناییام با این نگینِ خلیجفارس به یک دهه نمیرسد، ولی چنان در وجودم ریشه دوانده که انسمنانگار زاده آنجایم و بزرگشدهاش.
چند سالی است که دل در پروژههای بوشهر دارم. کارهایی کردهام و آرزوهایی دارم برای این اقلیم. یادم است در سالهای میانی ۸۰ هر وقت به سیراف میرفتم، در برگشت به بوشهر رسما نق میزدم و پیش هر مسئول و غیرمسئول شکوه سر میدادم که چرا سیراف را رها کردهاید. واقعا دلم میسوخت به بیکسی این مروارید شریفِ خلیج فارس.
یک روز، در عمارت حاج رئیسِ بوشهر، که من ناظر مرمت و احیای آن بودم که آنهم داستان شیرینی دارد، وقتی معاونِ وقتِ سازمان میراث فرهنگی، که از نیکان بوشهر است، برای دیدار آمد، باز من شروع کردم به نقزدن. این انسانِ شریف ساکت و آرام غر زدنهای مرا شنید و یکدفعهای پرسید «خودت حاضری برای سیراف وقت بگذاری؟!». واقع آن است که منتظر چنین پرسشی نبودم. ولی آن مرد شریف ایستادهبود و پاسخ میخواست. نمیدانم بیاختیار یا بهاراده، گفتم «چرا که نه!». همین!
و من شدم مدیرِ پایگاه میراث فرهنگی سیراف! که هنوز ساختار و تعریفِ حقوقی نداشت. شروع شد! تعریف تشکیلاتی پایگاه و تجهیزِ آن و استقرار.
یادش بخیر، در همان روزهای اول، به همراه آن انسانِ شریف، رفتیم به دیدارِ فرماندار خوشفکر و پر اعتماد کنگان، که سیراف جزو زیر مجموعهاش بود. او گفت «از تو فقط یک چیز را بهجد انتظار داریم، اگر فقط همان را به انجام برسانی، ما را بس است و ترا عاقبت بخیریِ در شان: باید دیوار بلندِ بیاعتمادی و حتی خصومت بین مردم و میراث فرهنگی را برداری! همین». و او میدانست چه میگوید! میدانست چرا سیراف و سیرافی در آرزوی دیدنِ رئیسِ میراث چه داستانها سرودهاند.
و چنین شد که من هر هفته سه روز را در سیراف گذراندم و از لذتی که بردم خدا را شاکرم؛ قریب به ۱۸ ماه. هیچکس ندانست، حتی خودِ من و جنابِ رئیسِ میراث، که من چگونه مدیری هستم که نه حکم دارم نه جیره مواجبی، ولی تمام مسئولیتها را باید به انجام برسانم. از حضور در شورای تامین شهرستان و پاسخگفتن به درخواستهای بهحق مردم تا جلوگیری از ساخت و سازهای غیر میراثی و تنظیم روابط با شهردار و دیگران.
طبیعی است بالا و پایینِ زیادی را دیدم و تجربه کردم. بویژه که اینسالها مصادف شد با انتخابات ۸۸ و تغییرات در سازمان و مدیریت استان و شهر و هزار حرف و حدیثِ دیگر. و باز همکاری با سیرافیها منبع لذت بود و زیبایی، هرچند که معاونان و دستاندرکارانِ جدید ترا نخواهند و ندانند چگونه عذرت را بخواهند.
تا نیمههای ۸۹ من در سیراف بودم. از مردم سیراف و از صخرهها و کندههای آن چیزهای زیادی آموختم. کوشیدم با مردم صادق باشم. نه وعده دروغ دادم، نه زور گفتم. آنان انسانهای بسیار با محبت و شریفی هستند. میدانستند در چه نقطه ارزشمندی از جهان سکونت دارند. کسی نبود به آنها در این وانفسای «نیاز و راز» کمک کند. از یکسو میباید زمین را شخم میزدند و در آن خانه برای خود و فرزندانشان میساختند، و از سوی دیگر میدانستند که چه آثاری در دل این خاک نهفته و حیف است بولدوزر و بیل مکانیکی بهجانِ آنها بیفتد. من سنگصبور این مردم شریف و نازنین بودم و وکیل این آثار فاخر تاریخی.
«سیرافنامه»، پس از چند ماهِ اول، شد ابزار رسانهای من و پایگاه با مردم. بماند چگونه هزینهاش را تامین کردیم (قرار بود بشود، که نشد!! و بدهی بالا آورد!) بگونهای که به اصطلاح ردیفهای بودجهای سازمان به هم نخورد (با هفتهای ۹۰ هزار تومان!!!) و خلافِ قانون هم نباشد! ما ۱۲۰۰ نسخه از این «دوستینامه» هفتگی را در بوشهر چاپ میکردیم و فرزندانِ سیراف، که ذکرشان در جایجایِ سیرافنامه آمدهاست، آن را توزیع میکردند. خانه به خانه! دوستان خوبِ من ابوالفضل و رسول از این جملهاند.
قصه طولانی است. باید کوتاه کنم. در فرصتهایی خاطرههایی از سیرافنامه را خواهم نوشت؛ زیبا هستند.
سیرافنامه خط روشنی داشت. من در شماره ۳۱ به این نکات اشاره کردم. روزهایی بود که دیگر از ادامه کار در سیراف مایوس شدهبودم؛ مایوس از مدیران نه از سیراف. تکههایی از آن متن را میآورم و تمام میکنم این روایت را. غرض آن بود دوستان بدانند سرنوشت و سرگذشت سیرافنامه را.
* سیرافنامه رابط دوستی سیراف با سیرافیهاست. رابط مجد سیراف بزرگ با صاحبان این سرزمین است. این سرزمین همیشه به نیکی و صافی و پاکی شهره بوده و تمام عظمت و بزرگی خود را در زیبایی و احترام به انسان و یادگارهای انسانیاش دارد. این سرزمین، در هر وجب از خاکش، تاریخ و سرگذشتی دارد که گاه سبب رشک دیگران میشود. سیرافنامه رابط این زیباییها با سیرافیها است.
* تمام شمارههای سیرافنامه را بگردید، هرگز نشانی از دقمرگی و سیاهی و خشونت در آن نمیبینید. هرگز نشان و نمودی از ناامیدی و یاس در سیرافنامه نمیبینید. سیرافنامه آیینه زیباییهای شما سیرافیها و تاریخ با عظمت شماست. سیرافنامه وظیفه بسیار مهم و در ظاهر کوچکی دارد: «سیرافیها قدر داشتههای خود را بدانید! اگر این آثار را از شما بگیرند یا شما خود آنها را از بین ببرید، چیزی نخواهید داشت».
سیرافنامه یادگار روزهای خوبِ من در سیراف است. بخشی از شخصیت و وجود من است. دوستش میدارم. خداحافظ.