شما عاشقيد، آقاي كيميايي؟
ما وسینمای ما
شما عاشقيد، آقاي كيميايي؟
بهروز مرباغی
آقاي كيميايي، من يك معمارم. نه خيلي جوان. نه پير هم. روز پنجشنبه ۲۸ تيرماه «رئيس» را در سينما بهمن ديدم. به صرافتش افتادم برايتان دربارهاش بنويسم.
يادم ميآيد اولين روزهايي كه اجازه پيدا كردم تنهايي سينما بروم، از جمله «بيگانه بيا» را ديدم. آن فضاي انساني لطيف و آن سازدهني و صداي خشدار ِجوانِ فرخ ساجدي هنوز در خاطرم مانده. آن روزها بورس فيلمهاي دكتر كوشان بود و سيامك ياسمي؛ و البته ميثاقيه هم تو بورس بود. فيلمهاي پر زرقوبرق مثلاً تاريخي با دستمايه عشقهاي دور از دسترس چون «يوسف و زليخا» از يك طرف و تقي ظهوري و آبگوشت و عشق عقدههاي اجتماعي پسر فقير و دختر پولدار. گاهي هم فيلمهايي در ژانر اكشن ولي با بُنمايه و جُربزهاي تازه، مثل «الماس ۳۳» كه مهرجويي ساخت و يكي از جوان اولهاي آن موقع، محمدرضا فاضلي بازيگرش بود؛ و امثال من كه درك فني محدودي از سينما داشتيم، «بيگانه بيا» را سركلاسها و گذرهامان تبليغ ميكرديم. شايد نه بهخاطر اينكه شما را ميشناختيم، بيشتر به اين خاطر كه فيلم يكجوري متفاوت از رقص شكم و لاتبازي رايج سينما بود و ما ميخواستيم با تعريف از فيلم شما خط خودمان را از ديگران جدا كنيم.
ما ميخواستيم دانشگاه برويم. مهندس بشويم و يادم است يكي از اين بچهها تمام آرزويش مهندسي نفت بود فقط به اين خاطر كه بالاخره ميتواند جاي يكي از انگليسيها را در هيئتمديره شركت نفت بگيرد! ما، اين تيپ جوانها، فيلم شما را براي خودمان تابلو كرديم. آن سازدهنيِ زيبا شد موسيقي ما.
بالاتر از این زمانه، زمان جاری است!
ميگويند، زمان بالاتر از اين زمانه جاري است. از آن سالها تا به امروز، شما و ما و همه تغييرات بسياري را در زندگي خود و اطرافمان تجربه كرديم. شما از سازدهني به چاقو و كفش پاشنه خوابيده قيصر رسيديد و من وارد دانشكده معماري شدم. شما عشق قهرمانانتان را در موتور و زير بازارچه گذر لوطيصالح گشتيد و ما در آتليههاي معماري و در گشتهاي علمي دانشجويي در شوش و شوشتر و ابيانه و كاشان. روزبهروز دنياهامان از هم دورتر شد. گاه شما از اين فضا كنده شديد و «سرب» و «سفرسنگ» را ساختيد و ما دوباره ياد آن عشق و ارادتمان به شما افتاديم. ولي در غالب فيلمهايي كه ساختيد اين چاقو و خونريزي مُهر خود را زد. حتي وقتي ما را به «ضيافت» دوستان دعوت كرديد، كه ما همدورههاي سابقمان را ببينيم، باز هم آخرش شد آن دعواها و خونريختنها.
آقاي كيميايي، من با كساني كار ميكنم كه «آدم» هستند. زيبا زندگي ميكنند و زيبا عاشق ميشوند و طبعاً مشكل و معضلهاي زيادي هم دارند. دختراني را ميبينم كه براي رسيدن به عشقشان، روزها در آتليه و بعدازظهرها تا نيمهشب در خانه طرح ميزنند و خط ميكشند تا عشقشان را بيمنتِ جيبِ حتي همان عشقشان بهدست آورند و بزنند به بيابان و سوداي عشق. دختراني ديدهام كه در عشق ممنوع سرپرست كارگاه يا مدير پروژهشان سوختهاند و مثل خالهزنكبازها زانو خم نكردهاند و آتليه را به گند نكشيدهاند، آتليهاي با بيش از چهل كادر مهندس و اپراتور. در اطراف من جوانها و پيران عاشقي هستند كه براي فرار از چمبره روابط اجتماعي غالب و بسته، هر لحظه كه فرصت ميكنند سر به بيابان ميگذارند و نعره سر ميدهند. اطراف من جوانهايي هستند كه وقتي در مسابقه بتن آمريكا قبول شده بودند نميدانستند بايد براي گرفتن جايزهشان بروند يا نه. تكليف با شيطان بزرگ چيست؟ ميترسيدند. من الان با كساني سروكار دارم كه زيباترين تفريحها را دارند و از جمله از مشتريان پروپا قرص جشنواره فجر هستند ولي در نهايت مجبور خواهندشد كه مثل يك كارمند اداره ثبت كار كنند و مثل يك دختر خانهنشسته منتظر كسي باشند كه بيايد او را از خانه پدري بردارد و ببرد.
و جوانان شما كي هستند؟ «طلا» كه نه سوادش معلوم است و كارش و نه شخصيتش. فقط وضعش توپ است و مشتري مواد سيامك بوده و عاشقش شده! اين چه شخصيت مزخزفي است؟ مگر با گفتن چهار تا جمله عاشقانه طرف آدم ميشود؟ اين سيامك شما از كجا آمده؟ از ميان اينهمه جوان برومند كه يا در كارخانه كار ميكنند يا در دانشگاه شعار ميدهند و يا در دكان و مغازهاي دنبال تكه ناني براي خود و خانوادهشان هستند، سيامك شما چه جايگاهي دارد؟ اين چه عشق مزخرفي است كه حتي قدرت آن را ندارد كه طرف را از «آشغالستان» رها كند. يكي از همكاران من ميگفت من اگر جاي او بودم با طلا ميزدم به چاك و تمام عمر را در سرزمينهاي مختلف ميگشتم!. مثل قهرمان «دره ماه» جك لندن.
هر روز دورتر میروید!
آقاي كيميايي، شما آدم گندهاي هستيد. ما متأسفانه عادت كردهايم به «گندهها» تكيه بدهيم. در حرفه ما هم از اين آدمها هستند. خانم ذاها حديد از آن معمارهاي شاخصي است كه نفس حضورش در هر مسابقه معماري افتخاري است براي آن مسابقه و برگزاركنندگانش، ولي ثمره كار اين معمار را كه غالباً هم پس از اجرا خيلي نازل از آب درميآيد كسي جرأت نقد ندارد. مخالفت با ايشان، شده مخالفت با هنر مدرن. آقاي كيميايي شما با هر فيلم جديدتان شايد قدمي در «زيبا»ساختن صحنهها پيشتر ميرويد، ولي از بطن مسائل واقعي دورتر ميشويد. شما قياس كنيد همين فيلم «رئيس» يا «حكم» يا «سربازان جمعه» را با مثلاً «روسري آبي» و «زندان زنان» و «آتش بس». تأييد بفرماييد كه نسل بعد از شما مسائل را درستتر مي بيند تا شما. اگر حقيقت تلخ و دردناك زندگي لايههاي پايين جامعه را ميخواهيد «زندان زنان» را ببينيد، اگر رومانتيسيسم عاشقانه ميخواهيد «روسري آبي» را ببينيد يا ساعت ۵ بعدازظهر در باغ فردوس باشيد. به نظر شما آيا «نيمهپنهان» توانست سرنوشت نسلسوخته بعد از انقلاب فرهنگي را نشان دهد يا جوان اول شما در «حكم»؟
متأسفانه بزرگان نسل اول سينماي مؤلف ايران به پاييندست خود توجه ندارند. خود را فراتر از اين ميبينند كه نقد شوند و نقد را بپذيرند. به اصطلاح، پوستشان كلفت شده. يا مثل آقاي بهمن آرا چنان غرق در مسائل روشنفكرانه ميشوند كه بوي كافورشان بلندتر از عطر ياس ميشود يا مثل مهرجويي كه با لعاب عرفان خود را از لذت گاززدن گلابي واقعي و شيرين زندگي محروم ميكنند و ليلاها را تنها ميگذارند.
حکایت ما و برنارد شاو!
ميگويند روزي «برناردشاو» مهمان كنتسي بود. صاحبخانه تمام هنرش را به كار گرفته بود و غذاي مفصلي چيدهبود. پس از صرف غذا، كنتس از شاو ميپرسد «چطور بود غذا، استاد؟». شاو جواب ميدهد:
«پزشكان خطاي خود را زير خاك پنهان ميكنند، معماران زير برگهاي رونده و نيلوفر، و كدبانوها زير سس و ادويه».
بايد ديد كارگردانان چه ميكنند!
منابع:
روزنامه اعتماد ملی، شماره ۴۲۶، چهارشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۶، صفحه هنر، ص ۸
کلید واژه:
: سینما، مسعود کیمیایی، هنر مدرن