سیرافنامه -شماره ۴۱
بهروز مرباغی
سلام،
سیرافنامه دو هفته به خانههای شما نیامد و ادای احترام نکرد. خوب نبود. ولی چرا چنین شد؟
* سیرافنامه رابط دوستی سیراف با سیرافیهاست. رابط مجد سیراف بزرگ با صاحبان این سرزمین است. این سرزمین همیشه به نیکی و صافی و پاکی شهره بوده و تمام عظمت و بزرگی خود را در زیبایی و احترام به انسان و یادگارهای انسانیاش دارد. این سرزمین، در هر وجب از خاکش، تاریخ و سرگذشتی دارد که گاه سبب رشک دیگران می شود. سیرافنامه رابط این زیباییها با سیرافیها است.
* تمام شمارههای سیرافنامه را بگردید، هرگز نشانی از دقمرگی و سیاهی و خشونت در آن نمیبینید. هرگز نشان و نمودی از ناامیدی و یاس در سیرافنامه نمیبینید. سیرافنامه آیننه زیباییهای شما سیرافیها و تاریخ با عظمت شماست. سیرافنامه وظیفه بسیار مهم و در ظاهر کوچکی دارد: «سیرافیها قدر داشتههای خود را بدانید! اگر این آثار را از شما بگیرند یا شما خود آن ها را از بین ببرید، چیزی نخواهید داشت».
* سیرافنامه از تک و توک تخریبهایی که اخیرا شده و ساخت و سازهای غیرقانونی بر روی آثار باستانی توسط چند همشهری سیرافی، دلتنگ است. این نشریه اگر نتواند آشتی بین سیرافیها و آثار را بوجود بیاورد، عملا دلیلی برای انتشار ندارد. آنان که چنین میکنند، نمیدانند که کارشان عبث است و متاسفانه دیر یا زود این ساختهها مجددا تخریب خواهند شد، اما در همین فاصله هم با لولهگذاریها و تاسیسات و ضایعات ساختمانی، خساراتهای برگشتناپذیری به این آثار خواهد خورد. تاوان این خسارت تاریخی با کی است؟
* عظمت روحی و زیبایی سلوک حاج حسن باعث شد دوباره سیرافنامه چاپ شود. قدر این بزرگمرد را باید دانست. او بخوبی میداند که تنها دلیل «شهرشدن» سیراف همین آثار باستانی است، وگرنه کدام آبادی با کمتر از ۵ هزار نفر جمعیت و بیآنکه صنعت یا زراعتی داشته باشد یا حتی تجارت و خدماتی ارائه نماید تبدیل به شهر میشود؟ حال این معدود همشهریهای ما دلایل شهر بودن سیراف را دارند از میان میبرند. اگر هم بوروکراسی و رخوت اداری نتواند جلودار این اعمال شود، جواب عموم مردم چه میدهند؟
حاج حسن کنگانی
در شمارههای پیشین سیرافنامه، از حاج حسن کنگانی نوشتهایم. از کارهایش و از محبتهایش. این بار این شماره را به حضورش تقدیم میکنیم.
در۲۰ دی ماه ۱۳۲۸همزمان با تأسیس مدرسه ابتدائی در سیراف (بندر طاهری) به دنیا آمد. با رسیدن به سن مدرسه، در دبستان نصوری بندر طاهری (سیراف) ثبتنام نمود، هر چند قبل از مدرسه، نزد ملاهای محلی و در مکتب به آموزش قرآن پرداخت و در سن نه سالگی قران را ختم نمود. به پاس تعلیـم قرآن، پدرش همه شاگردان مکتـب را شیرینی داد و به معلـم قرآن (ملا) نیز پاداشی نیکو اهدا نمود.
* پنج سال اول دوران ابتدائی را در دبستان نصوری میخواند و سال ششم به دبستان اختر کنگان میرود. پس از موفقیت در کلاس ششم به خاطر مشکلات زندگی، مجبور به ترک تحصیل میشود و به کارگری میپردازد تا هم کمک حال پدر باشد و هم برای ادامه تحصیل، پولی پسانداز نماید. پس از دو سال کار و با راهنمایی پدر در سال ۱۳۴۵ جهت ادامه تحصیل به شیراز میرود و در دبیـرستان بوعلی ثبتنام مینماید.
کلاس دوم را نیز در همان دبیـرستان ادامه میدهد و در سال ۱۳۴۷ به کنگان مهاجرت و در دبیرستان آریا مهر (طالقانی امروزی) به ادامه تحصیل میپردازد و در سال ۱۳۴۸ مجدداً به شیراز مراجعت و در همان دبیرستان مشغول میشود. در سالهای تحصیلی ۵۰-۱۳۴۹ و ۵۱-۱۳۵۰در دبیرستان کمالالملک تلمذ میکند و در سال ۱۳۵۱ در رشته طبیعی دیپلم میگیرد.
* در۲۱ آبان۱۳۵۱ به خدمت سربازی اعزام و در شهرهای مراغه و ایذه با عنوان سپاهی دانش خدمت میکند. از همان ابتدای امر تعلیم، به ساخت فضای آموزشی علاقمند بود. ابتدا با شاخههای درخت بلوط، کلاسکی کپری احداث و سپس با همکاری عشایرو دامداران منطقه، با سنگ وگچ مدرسهای دوکلاسه بنا نمود، در سال اول با حضور دانشآموزان روستاهای اطراف که به کل تندر نزدیک بودند، مدرسهای دو کلاسه داشت و با ایجاد ارتباط با عشایر و دامداران و رابطه محبتآمیز با آنان، که هنوزهم با بعضی خانوادهها ادامه دارد، پنج کلاس درس در مدرسه دایر نمود و شبانهروز به آموزش نونهالان منطقه پرداخت. جمعیت آن زمان روستا۳۵ خانوار بود که به دلیل دور بودن از تحصیل و ارتباطات فرهنگی، از محرومیت خاص برخوردار بودند. با پایان یافتن دوره به زادگاهش (بندر طاهری) بازگشت.
* یک ماه بعد (آذر ۱۳۵۳) به صورت آزمایشی به مدت یک سال به همکاری با آموزش و پرورش پرداخت و در مدرسه نصوری معلم کلاس اول شد. پس از یک سال به استخدام رسمی آموزش و پرورش در آمد و پس از سه سال به مدیریت مدرسه منصوب و تدریس نیز مینمود. تا سال۱۳۵۷، با داشتن ۲۴۵ دانش آموز، فقط به اداره کردن آموزشگاه پرداخت. در آبان ۱۳۵۴ با دختر عمویش ازدواج نمود. حاصل این ازدواج پنج دختر میباشد.
* حاج حسن در فروردین ۱۳۶۷ به جبهههای جنگ اعزام شد و در نیمه دوم تیر ۶۷ به زادگاه خود مراجعت نمود تا خاک جبهه و جنگ را توتیای مردم زادگاهشان نماید . از جبهه که برگشت روحیه گرفته بود و وقتی دختران سیرافی را میدید که با خودرو وانت جهت ادامه تحصیل به کنگان میروند، مکاتبه، مکالمه و مناظره را آغاز تا مجوز افتتاح مدرسه راهنمایی دختران را گرفت.
* در دوره دولت آقای خاتمی، در سال۱۳۷۷ نامزد شورای اسلامی بندرطاهری شد و اکنون در سومین دوره به مدت بیش از ده سال، ریاست شورای اسلامی سیراف را به عهده دارد.
* حاج حسن از یاران مشتاق و صادق میراث و آثار فرهنگی است و در اعتلای نام سیراف به عنوان کانون تجلی تاریخ شکوهمند ایران می کوشد.
او علاقه خاصي به مهمان دارد!
حاجیه رقیه خانم کنگانی، همسر وفادار حاج حسن است. همسری مدیر و بساز که در تمام طول زندگی مشترکش با حاج حسن، کوشیده فضای کار و زندگی حاجی را پرنشاط و شاداب نگه دارد.
* میگوید «پدرم اهل سيراف و مادرم اهل «اسيرِ گلهدار» بود. پدر و مادرم بعد از ازدواج براي کار و زندگی به بحرين عزيمت ميكنند. پدرم حاج محمد به همراه حاج عبدالرسول پدر حاج حسن و برادرشان در بحرين مغازه داشتند و زندگي ميگذراندند». آن روزها بحرین و قطر در حال پیشرفت بودند و بسیاری از ایرانیان ساحل شمالی خلیج فارس، برای کار و زندگی به آنجاها میرفتند.
نقل میکند که «در بحرين متولد شدم. در آنجا به مدرسه عربزبانان رفتم و تا ديپلم ادامه دادم. بعد از گرفتن مدرك ديپلم در يك بيمارستان آمريكايي كارمند بودم». حاجیه خانم شاید نیازی به کار نداشت ولی علاقمند بود وارد اجتماع شود و باری از دوش خانواده هم بردارد.
* از حاجیه خانم میخواهیم از آشنایی و ازدواجش با حاج حسن بگوید. بیاد می آورد که وقتی ۲۰ ساله بود (۱۳۵۴) عمویش عبدالرسول اورا برای فرزندش «حسن» از پدرش خواستگاری کرد. حاجیه خانم قبلا «حسن» را دیده بود. «وقتي با خانوادهام براي سفر به مشهد مقدس به ايران آمده بودم، مدتي هم در كنار فاميل و آشنايان در سيراف مانديم. حسن را همان روزها ديده بودم. از آن موقع ۴ الي ۵ سال ميگذشت. خلاصه عقدمان در بحرين برگزار شد».
* حاجیه خانم دوست داشت در برگشت به ایران بتواند برای سیرافیها مفیدتر باشد. به همین خاطر هم کار میکرد و هم درس میخواند. «من همچنان مشغول كار بودم و درس هم ميخواندم تا اينكه براي رشته مامايي پذيرفته شدم. اما بايد عروسي ميكردم و زندگيام را در ايران در كنار حاج حسن و خانوادهاش شروع ميكردم. بنابراين به ايران آمديم و عروسي گرفتيم. روزهاي اول احساس غربت عجيبي داشتم. دلم براي خانوادهام تنگ ميشد. زبان فارسي را هم شكسته حرف ميزدم. ولي با همه اينها در كنار خانوادهاي بودم كه بسيار مهربان بودند و حاج حسن هم محبت فراواني به من داشت و اين باعث ميشد تا دلتنگيهايم كمتر شود. گاهي اوقات هم براي ديدن خانوادهام به شيراز و از آنجا با هواپيما به بحرين ميرفتم».
* حاج حسن از همان اول، سری پرشور برای خدمت داشت. «از همان روزهاي اول ازدواجمان فعاليتهايش را شروع كرده بود و هميشه آرزويش اين بود كه روزي سيراف پيشرفت كند و شهر شود. ديپلم رشته طبيعي داشت و در مدرسه نصوري (سيزده آبان امروز) معلم بود، بعدها مدير شد و دغدغههايش بيشتر شد و ميگفت دلم ميخواهد بچههاي اينجا پيشرفت داشته باشند. دختران و پسران به دانشگاه بروند و دكتر و مهندس و معلم شوند».
* حاجیه خانم که در بحرین به دنیا آمده بود و با زبان عربی رشد کرده بود، در سیراف باید فارسی را کامل میکرد. حاجی باید این وظیفه را هم به عهده میگرفت. «كتاب روش تدريس فارسي برايم آورد. تا جايي كه ممكن بود سعي ميكرد به من در مسلط شدن به زبان فارسي كمك كند. تا آنجا كه توانستم در مدرسه نصوري به صورت شبانه به زنان و دختران درس بدهم. مدتي هم در خانه خودم درس قرآن ميدادم. خياطي هم ميكردم؛ براي اهل خانه و دوستان.
خلاصه حسابي سرگرم شده بودم». خاک سیراف همه را دامنگیر میکند. حاجیه خانم این نکته را خوب بیان میکند: «شرايط براي اينكه همسرم در بحرين تدريس كند فراهم بود و من هم ميتوانستم درسم را ادامه بدهم اما او هر روز علاقه و عشقش نسبت به اين شهر و مردمش بيشتر ميشد. ما بايد همينجا ميمانديم. روزهاي پركاري برايش رقم زده ميشد و حضور من در ياري رساندن به او پر رنگتر. دل بستم به اين كار. او علاقه خاصي به مهمان داشت. بعضي وقتها هم كه تعداد مهمانانمان خيلي زياد بود در حسينيه با كمك همسايهها و دوستان و فاميل غذا ميپختيم و خوشحال بوديم از اينكه قدم تازهاي در آباداني شهر برداشته ميشود».
* چه روزهایی بود آن روزها! «آب و برق نبود و جادهها خاكي بود. حاج حسن با كمك مسئولين و تلاش زياد براي شهر آب و برق آورد. مدرسه ساخت. مخابرات آورد. براي سيراف پزشك آورد. وقتي كه اسكله افتتاح شد، وقتي مدرسهها افتتاح مي شدند، همه و همه در كنار هم بوديم».
* خدا حفظشان کند این خانواده شریف را. «تاکنون، زندگيمان خوب بوده، خوشحالم از اينكه خداوند قسمت مرا با حاج حسن قرار داد. ۳۵ سال زندگي كردهايم و راضيام. علاوه بر همه اينها خداوند به ما ۵ فرزند دختر عطا كرده كه الحمدالله همه آنها به جايي رسيدهاند. در طول زندگيام هر قدمي كه براي رسيدن حاج حسن به اهدافش برداشتهام تنها براي رضاي خدا و دور از هر گونه كبر و غرور بوده است. ميخواستم ذخيرهاي براي آخرتم باشد».
تبسم هميشه به لبهاي او
دبير بازنشسته: حاج ماندني صلصال
معلم ابتدائي حاج حسن
خدا را ستايم آن ممتحن / كه گشتم موفق به وصف حسن
ز«كنگاني» گويم، ز آن مرد نيك / ز آن عاشق محو در بي شريك
ز انسان وارسته پر تلاش / بگويم به آن مرد حق شادباش
«حسن» واجد خلق و خوي حسن / ز آن شمع سوزان در انجمن
ز مردي كه عمرش به خدمت گذشت / بيا گويمت شمهاي سرگذشت
به«سال چهل» آشنايي فتاد / زمان جواني كه بوديم شاد
معلم من و دانشآموز او / شديم در كلاس ما به هم روبرو
حسن آن زمان سن ده ساله بود / ولي ظاهرش بيش از اين مينمود
تبسم هميشه به لبهاي او / نشاط بخش گفتار زيباي او
ز هوش و ذكاوت بُدي بهرهمند / چو او پر انرژي در اين سن، كماند
حسن بود فعال و پر جنب و جوش / دلالت در او داشت از عقل و هوش
دو سالي به سيراف بودم مقيم / بُد او گاه و بيگاه ما را نديم
به تدريس مشغول در طاهري / بسي كرد او و پدر ياوري
ز عبدالرسول بشنو اكنون سخن / پدر آن بزرگ خاندانش زمن
ز دينداري و عشق عترت غني / ز احسان و تكريم نا گفتني
به قرآن مانوس و شوق حسين / به ماه محرم بپا شور و شين
به اعياد ترتيب عيش و سرور / رضاي خدا پشت اين سوز و شور
حسن در چنين خاندان شد بزرگ / وجودي برازنده، شخصي سترگ
به سيراف همچون حسن كم نظير / به كنگان و سيراف نامش شهير
حسن شد معلم به پنجاه و سه / بسي ساخت مركز بسي مدرسه
تلاش مضاعف به فرهنگ داشت / ز خود ذكر خير فراوان گذاشت
ز او يادگاريست در نزد من / كه دائم كند ذهن ياد حسن
ز حق طالبم رفع بيماريش / كه وقفه نيافتد به هميارياش
فروزان وجودش بود سالها / به پايان رساند همه كارها
تحول دهد بيش از اين منطقه / بتابد ز عترت بر او بارقه
هميشه بود سالم و پرشتاب / بيافزايد عمرش به راه ثواب
بود فخر صلصال وصف حسن / از او دور بادا درد و محن
تو درست خیلی خوب بود ولی هنوز کوچیکی!
محمد کنگانی: چهار ساله بودم که با توجه به استعدادی که داشتم ، آقای کنگانی، معلم و مدیر مدرسه نصوری سیراف (۱۳ آبان فعلی)، پذیرفتند در سر کلاس اول بنشینم. به صورت مستمع آزاد شرکت کردم. سن قانونی برای مدرسه ۶ سال بود. در کلاس نمره اول بودم و با اغلب بچهها از جمله آقای غلامعباس علیخواه (مدیر فعلی دبستان ۱۳ آبان) رقابت داشتم.
زمان امتحان ثلث سوم فرارسید و بعدش توزیع کارنامهها بود. آقای کنگانی، کارنامهها دردست روی سکویی مشرف به دانشآموزان نشسته بود و من در کنارش ایستاده بودم، کلیه دانشآموزان در حیاط مدرسه به صف ایستاده بودند، آقای کنگانی، اسامی را میخواند و بچهها به ترتیب برای گرفتن کارنامه میآمدند، نوبت به کلاس اول رسید، یکییکی آمدند ولی نامی از من برده نشد، ناراحت سرم را پایین انداختم و با خود گفتم که من از همه آنها درسم بهتر بود، چرا مرا قبول نکردند؟! در اینجا آقای کنگانی متوجه گرفتگی و ناراحتیم شد و دستی بر سرم کشید و گفت تو درست خیلی خوب بود ولی هنوز کوچیکی …
سال بعد پنج ساله بودم و معلممان آقای رفیعی (عضو فعلی شورای اسلامی شهر جم) بود. باز رقابت سختی با آقای غلام آذر (فرمانده گردان عاشورا)، محمد طاهریزاده (معاون دبیرستان طالقانی کنگان)، عباس آذر (شاغل در مرکز درمانی سیراف) داشتم. باز آخر سال شد و توزیع کارنامه ولی این بار آقای کنگانی کارنامهام را داد تا به کلاس دوم بروم این جسارت آقای کنگانی را هیچکس متوجه نشد، تا اینکه به کلاس پنجم رسیدیم. برای امتحان نهایی بایستی به شهر کنگان میرفتیم و مدت سه روز در آنجا اقامت میکردیم.
متوجه شدم که در اواخر سال تحصیلی با توجه به کمبود شدید وسائط نقلیه، آقای کنگانی هفتهای دو یا سه بار با موتور سیکلت یا بعضی وقتها با ماشین به کنگان میروند. تا اینکه روزی من و آقای طاهریزاده را به دفتر کشاند و گفت فردا میخواهم به خاطر شما به دادگاه اداری در بوشهر بروم. ما دو نفر چند ماه از سن قانونی برای ثبتنام اول ابتدائی کم داشتیم.
من حدود ده ماه و آقای طاهریزاده پنج ماه، تا اینکه چند روز مانده بود به امتحانات، آقای کنگانی به ما اطلاع داد که قبول کردهاند به صورت متفرقه امتحان دهیم. نمیدانستیم متفرقه یعنی چه؟ و این روی روحیه ما تأثیر گذاشت. روز امتحان فرارسید و ما در حیاط مدرسه (زینبیه فعلی کنگان) زیر درخت با تعدادی بزرگسال نشستیم
و … . رقابت بین ما به خاطر جدا شدن از بچهها، کمرنگتر شد و آن سال رتبه دوم کلاس شدم .
لازم است از جسارت، شجاعت و مدیریت آقای کنگانی در شروع خوب و پایان زیبای آن پروسه تشکر نمائیم که یک سال را جلوتر از هم سن و سالان خود سپری نمودیم. از خداوند منان شفای عاجل برای ایشان خواستارم
مقدم معماران جوان مبارك!
پنجشنبه ۱۶ ارديبهشت ماه ۸۹، بچههاي دانشكده معماري بوشهر مراسمي در بزرگداشت مقام معمار برگزار نمودند؛ مراسمي كامل و غني، با مهماناني از تهران.
* دكتر علي غفاري از تهران آمده بود. او با لذت و شوق از زبان دانشجوها ميشنود كه ۱۱ نفر از دانشجويان ورودي ۸۴، نسل اول دانشكده، از تز خود دفاع كردهاند و الان معماران جوان اين شهر به شمار ميآيند. خبري زيبا براي كسي كه بنيان اين دانشكده را گذاشته است.
* مهندس عليرضا قهاري هم به مراسم آمده است؛ رئيس انجمن مفاخر معماري ايران و رئيس مركز مطالعات معماري شهرسازي. به درخواست بچهها آمده است. خانم مهندس انوشه منصوري هم هست. با عنوان «دبير شوراي فنآوريهاي نوين معماري». اين جمع مهمانان را جاسم غضبانپور تكميل ميكند. مستندساز و عكاس خوشنام و فعال كه خدمت خوبي به مستندسازي معماري كرده است. سركار خانم ماحوذي از شوراي شهر هم آمده است. در رديف نخست نشسته است با صلابت و فخري در شان بوشهر.
* مهندس محسنيپور سخنان كوتاهي ايراد ميكند و خيرمقدم به مهمانان و مدعوين و دانشجويان. سپس دبير علمي همايش يادي از اولينهاي دانشكده ميكند: دكتر عريان، دكتر اسدپور اولين رئيس دانشكده، دكتر غفاري، مهندس نراقي و خانم مهندس طاقي نخستين استادان دانشكده، پريسا چعبي نخستين فارغ التحصيل دانشكده و . .
* مهندس شيباني استاد دانشگاه شهيد بهشتي و استاد مدعو دانشكده بوشهر موضوع همايش را اعلام ميكند: مردم، معماري، مردم. نخست دكتر غفاري و سپس مهندس قهاري و مهندس منصوري سخناني ايراد ميكنند. هريك به نكاتي از معماري و رابطهاش با مردم مي پردازند. ضمن صحبتهاشان، همگي، نقبي به خاطرات و شيفتگيهاشان به بوشهر ميزنند.
* كتابخانه دانشجويي دانشكده را خانم مهندس منصوري، و نمايشگاه كارهاي دانشجويي را دكتر غفاري افتتاح ميكنند. كارها را ميبينند. يادگاري مينويسند. با بچهها در كنار كارها عكس ميگيرند.
* بازديد از بافت، استماع گزارش پيشرفت عمليات ساختمان دانشكده معماري، بازديد از موزه معماري بوشهر (دهدشتي) و سپس بازديد از نمايشگاه عكس حسين صافي در مجتمع فرهنگي هنري بوشهر؛ و سرانجام قول و قرارهايي براي آينده. مبارك دوستان باشد اين روز و اين نسل معماران جوان بوشهري.
از زبان دوست!
مهماناني كه براي بازديد از سيراف ميآيند، نكات و كلماتي مينويسند. اين نوشتهها عموما سرشار از تحسين آثار شكوهمند باستاني سيراف است، اما، گاه نكته/گلايههايي هم دارند كه بايد جدي گرفته شوند. اين گلايه ها، غالبا، به كمكاري در نگهداري آثار مربوط ميشوند. چند نمونه را باهم ميخوانيم:
* اي كاش به آثار تاريخي كشور بيشتر از اينها بها ميداديم. با چنين شهر بندري نبايد جزء بهترين مناطق توريستي جهان باشد؟! حسين كارگر ۱۲/۱/۸۹
* با سلام. بعد از بازديد از اماكن تاريخي سيراف، بسيار خوشحال شدم كه اين آثار را با اين قدمت از نزديك ميبينم. ولي از اينكه اينگونه از اين آثار نگهداري ميشود، شگفتزده شدم! آيا بهتر نيست توجه بيشتري به اين آثار آن هم با اين قدمت كنيم؟ جالب است كه در موزه به جاي سكه، تصوير آن را ميبينيم، يا به جاي النگو، پاكتي كه حاوي آن بوده (كه اثر ارزشمندي است!) ديده ميشود! خواهشمندم اگر معتقد به اين هستيم كه ايراني هستيم و اين قدمتمان است و براي آن تبليغ ميكنيم و كتاب و سي.دي. ميفروشيم، براي بقاي آن هم تلاش كنيم. محمدي ۱۳/۱/۸۹
* در تاريخ ۲۵/۱/۸۹، به همراه اكيپ خبري شبكه جهاني خبر، براي تهيه گزارش از مستندات تاريخي خليج فارس گزارش تهيه كردم. واقعا متاسف شدم از اينكه ديدم آثار تاريخي اينگونه نگهداري ميشود. اميدوارم با تهيه گزارشي، دين خود را براي حفظ ميراث فرهنگي ايران عزيز ادا كرده باشم. خبرنگار شبكه خبر، تجزيه چي
* به اميد روزي كه شاهد اين بيمهريها از طرف ميراث فرهنگي نباشيم. آمين. نبي شهروز
* آثار باستاني سيراف همگي جالب و با ارزش بود. بايد در نگهداري آنها تلاش بيشتري شود. مانند آن خشت سفال بزرگ كه در كارتن محصولات پاناسونيك ژاپن نگهداري ميشود! لااقل آن را در كارتن محصول ايراني بگذاريد. حميد فهيمي، ۸/۱/۸۹
* بسمه تعالي. اين جانب در تاريخ ۱/۱/ ۸۹ از سيراف باستاني و موزه بازديد نمودم. از كارها و عمليات انجام شده بسيار خوشحال شدم. اميدوارم در راه نگهداري از آثار باستاني كشور و فرهنگ غني ايران زمين و مشرق زمين همواره كمال حراست را بنماييم. از زحمات بي شائبه شما كمال تشكر را دارم. سيد تقي حسيني.
فرزندان سیراف
كلاس دوم راهنمايي است، رتبه اول، با معدل ۸۸/۱۹٫
مريم سيراب از بچههاي خوب و درس خوان مدرسه حضرت زينب (س) ميباشد. شايد سيرافيهاي عزيز و خوانندگان سيرافنامه بگويند چرا همش سراغ بچههاي زرنگ ميرويد؟ اما بايد بگويم كه همه فرزندان عزيز شهرمان زرنگ و دوستداشتنياند و تا حالا با هر كدامشان همكلام شدهام خوب و شايسته بودهاند. البته بعضي از آنها هم هستند كه شايد كمي كوتاهي كنند. اما كسي چه ميداند؟ شايد همينها فردايي سازنده و بزرگ داشته باشند، كه قطعا همين طور است. خدا حفظشان كند تا براي خود، خانواده و شهر و كشورشان بهترينها باشند و بهترينها بيافرينند.
ميگويد: «در آينده معلم زبان خارجه خواهم شد. چرا كه زبان انگليسي يك زبان بينالمللي است و من از كلاس اول راهنمايي به زبان علاقه داشتهام، معلم كلاس اول و دوم زبانمان خانم طهماسبي، معلمي بسيار مهربان و خوش اخلاق است و سر كلاس اصلا احساس خستگي نميكنم. همه اينها باعث شده است تا اين شغل را براي خود انتخاب نمايم.»
از مريم جان ميپرسم، مدرسه چه خبر؟
ميگويد: «مدرسه يك محيط بسيار عالي براي پيشرفت است. هميشه سعي ميكنم در جشنها و مراسمي كه در مدرسه برگزار ميشود شركت كنم. مثلا يك شعر بخوانم. امسال هم در مسابقات حفظ قرآن شركت كردم و در شهرستان اول شدم. در مسابقه حفظ قرآن از آيه ۱ تا ۶۰ سوره بقره استاني هم شركت كردم كه هنوز جواب نيامده و اميدوارم مقام اول را كسب نمايم.»
وقتي از سيراف برايش حرف ميزنم و ميپرسم كه نظر تو چيست؟
ميگويد: «ما شهر زيبايي داريم و بايد بيشتر قدردانش باشيم. شهري باستاني كه آثار بيمانندي در آن وجود دارد. هرجاي سيراف را نگاه كني بخصوص در كوهها، همه جا آثاري از ساختمانهاي بزرگ و بهم چسبيده وجود دارد. كه البته فقط پي آنها و پلهها را ميتواني ببيني. خانه مادربزرگم نزديك كوه و در مسير درهاي ميباشد كه روزگاري بزرگترين و زيباترين دره بود و مادرم بارها از بازيها و هواي دلپذير و باد خنكي كه در آن ميوزيد ميگويد. اگر همين دره را مستقيم طي كنيم به راه بسيار باريكي ميرسيم كه مادر بزرگم ميگويد محليها به آن «تنگو» ميگويند. خلاصه اينكه گوردخمههاي بسيار زيبايي در ديواره همين دره وجود دارد و كمي بالاتر آثاري از قلعه كهنه را ميتوانيم ببينيم.»
چه توصيهاي به دوستان و هم محليهاي خود داري؟
« همه ما بايد به نظافت و تميزي شهر بيشتر توجه كنيم و با شهرداري شهر براي آبادي و ايجاد فضاي سبز همكاري نماييم. مثلا مردم اجازه ندهند دامهايشان به فضاي سبز آسيب رسانند.»
خاطرهاي از مريم خانم با هم ميخوانيم:
«نميدانم چه تاريخي بود فقط يادم ميآيد كه چهارشنبه بود. خانم زارع به ما گفت كه ميخواهيم برويم و موزه را ببينيم. پياده به آنجا رفتيم چون راه نزديك است. وقتي داخل موزه شديم بچهها همه جيغ كشيدند. من هم رفتم ببينم كه چه خبر است. بله چند آدم مصنوعي با لباسهاي بلند، سبيلهاي بزرگ و چشماي درشت، درست نزديك در ورودي گذاشته بودند و راستش خودم هم ترسيدم. در واقع آنها لباس محلي بندري پوشيده بودند. روز خوبي بود. تمام آثاري كه كاوشگران و بخصوص آقاي وايت هاوس كشف كرده بود را ديديم. سنگ قبرها توجه مرا حسابي به خود جلب كرده بود. چقدر هنرمندانه ساخته شده بودند.»
كتابخانه
خانم افخم رضايي، از شبكه دوستدار كودك، مجددا براي سيراف كتاب فرستاده است. حدود ۹۰ جلد. كتابهاي متنوع علمي ادبي براي جوانان و دانش دوستان. سپاسگزار ايشان هستيم. به تعدادي از كتابهاي ارسالي ايشان اشاره ميكنيم:
* از سري كتابهاي «علوم پايه و كاربردي» براي نوجوانان، پنج عنوان «سوختهاي فسيلي و انرژيهاي نو»، «راز پيدايش جهان»، «كابوس ويروسهاي كامپيوتري»، «آرشميدس كوچك» و «كيهان و راه كهكشان».
* از مجموعه «آشنايي با رياضيات» گردآوري پرويز شهرياري، هشت شماره (جلدهاي دوم، نهم، سيزدهم، چهاردهم، شانزدهم و هفدهم، نوزدهم، ييستم، سي و دوم)
*تئوري بنيادي شطرنج، مايزليس، ترجمه رضا رضايي، انتشارات فرزين، چاپ چهارم ۱۳۸۰
* سرگرميهاي جبر، ياكوب ايسيدورويچ پرلمان، ترجمه پرويز شهرياري، انتشارات اميركبير، چاپ پنجم ۶۴
* علم به زبان ساده، لوئي ميسون، ترجمه نازار هامبارچيان، انتشارات گوتنبرگ، چاپ اول ۱۳۶۱
* ورودي به نظريه مجموعهها، ژ.بروئر، ترجمه پرويز شهرياري، انتشارات پويش، چاپ اول ۱۳۵۹
* الفباي سيبرنتيك، ويكتور پكليس، ترجمه افشين آزادمنش، نشر سپيده، چاپ اول ۱۳۶۳
* آئروديناميك، ژاك لاشنيت، ترجمه لطيف كاشيگر، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، چاپ اول ۶۹
* قصههاي خوب براي بچههاي خوب (۲، ۴، ۶ و۷)، مهدي آذريزدي، كتابهاي بنفشه، چاپ بيست و سوم ۷۹
* داستان آن خمره، هوشنگ مرادي كرماني، كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان، چاپ دوم ۱۳۷۳
* روبوتها، پي ير ژان ريشار، ترجمه ع. رضايي- م. اسراري، انتشارات وآموزش انقلاب اسلامي، چاپ اول ۷۰
* موميايي، جواد مجابي، انتشارات روشنگران، چاپ اول ۱۳۷۲
* معجزه، هلن كلر، ترجمه امير اسماعيلي، انتشارات توسن، چاپ اول ۱۳۶۰
* زن فرودگاه فرانكفورت، منيرو رواني پور، نشر قصه، چاپ دوم، چاپ دوم ۱۳۸۱
* كنيزو، منيرو رواني پور، انتشارات نيلوفر، چاپ دوم ۱۳۶۹
* آشيانه اشراف، ايوان تورگنيف، ترجمه محمود محرر خمامي، انتشارات گوتنبرگ،چاپ اول ۱۳۶۱
* بينوايان، ويكتور هوگو، ترجمه محمد باقر پيروزي، انتشارات سروش، چاپ اول ۱۳۶۸
* توفان زير پوست، فرزانه كرم پور، انتشارات چكاد، چاپ اول ۱۳۸۰
* مادر، ليوباورونكوا، ترجمه فاطمه زهروي، كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان، چاپ اول ۱۳۶۱
* دختر سروان، الكساندر پوشكين،ترجمه شيرا رويگريان، انتشارات ميلاد بهاران، چاپ پنجم ۱۳۶۸
* پي پي جوراب بلند، آستريد ليندگرن، ترجمه گلي امامي، انتشارات كيميا، چاژ دوم ۱۳۷۸
* آرامش شبانه، فريده خردمند، انتشارات نگاه سبز، چاپ اول ۱۳۷۸
* قلب فروزان دانكو، ماكسيم گوركي، ترجمه صادق سرابي، انتشارات گوتنبرگ، چاپ دوم
* خواب عموجان، فيودور داستايوسكي، ترجمه مجيد جليلوند، انتشارات يادگار، چاپ دوم ۱۳۶۶
* نيه رره، ويليام ايجت اسميت، ترجمه عبدالله گلهداري، انتشارات خوارزمي، چاپ دوم ۱۳۵۷
* آدام اسميت و ثروت ملل، محمد علي كاتوزيان، شركت سهامي كتابهاي جيبي، چاپ اول ۱۳۵۸
عکسی به یادگار:
حاج حسن در دبستان نصوری:
نشسته میانی، نفر سوم از سمت راست.
حسن ختام این شماره ویژه